|
مبارزه با؟ | |
ماشین سبز و سفیدشان را از دور تشخیص می دهم. در شیشه مغازه ای خودم را می بینم. قسمتی از موهایم از جلوی شال پیداست. کمی از گردنم هم بی اجازه بیرون آمده است. شالم را روی سرم طوری مرتب می کنم که هیچ مویی پیدا نباشد. به گردنم چشم غره می روم که بی اجازه بیرون است. عینک آفتابی را از چشمم بر می دارم. آفتاب اول کمی اذیت می کند ولی بعد عادی می شود. به خانم چادری که با دقت به تمام عابرین نگاه می کند نزدیک شده ام. چشم در چشمش می اندازم، به او لبخند می زنم و می روم. پله های مترو را که پایین می آیم خودم را در شیشه یکی از مغازه ها می بینم. شالم را به جای اولش بر می گردانم. من واقعاً ارشاد شده ام! |
|
زندگی، نه به معنای یک کلمه، بلکه به معنای یک واقعیت
زندگی، نه با طعمهای شیرین و دوست داشتنی، بلکه با طعم گسِ یک اسپرسوی تلخ
زندگی، با طعم دود اولین سیگارِ صبح، ناشتا، با دهانی که طعمِ خواب میدهد هنوز
زندگی، تلخ و گس ، به معنای فجیعِ یک واقعیت......
|
|
18سالم بود. سال کنکور. عاشقش شدم. 5 سال بود میشناختمش. زیبا بود. مهربون بود و صبور. هنوز بهش نگفته بودم. پسرخالش گفت سرطان خون گرفته. باز هم بهش نگفتم. میدیدمش ولی مثل بقیه. سلام میکردم مثل بقیه. حرف میزدم مثل بقیه. همه چیز تو دلم موند! میدونستم اگر بهش بگم فکر میکنه دارم ترحم میکنم. نمیگذاشت دیگه ببینمش. بعد از 9 ماه مرد! بهش نگفتم. سر خاکش گریه نکردم. خواهرش دفتر خاطراتش رو بهم داد. تو صفحه اولش نوشته بود: "و من عاشق شدم...!". عاشق شده بود. عاشق من. و بهم نگفته بود. مثل بقیه شده بود. میگفت اگه بهم بگه بعد از مرگش بهش وفادار میمونم. بهش نگفتم. بهم نگفت. عاشق مرد! عاشق مردم...!
|